شکیبا تو با یک چشم با خلق و، به دیگر چشم با مایی بدین منظور گم کردن، مشوّش ساز دل هایی نمی گویی و می سوزی، نمی جویی و می خواهی به باطن تشنه ی عشق و، به ظاهر غرق حاشایی درون سوز و برون آرا ، زبان خاموش و دل گویا برون خاکستر سرد و، درون آتش سراپایی حکایت می کند چشمت، ز میخواران هوشیاری گواهی می دهد قلبت، ز خاموشان گویایی نگاهی گر مرا باشد، تو پا تا سر نظر بازی نیازی گر مرا سوزد، تو سر تا پا تمنّایی تو می خواهی مرا اما، ز دل بر لب نمی آری تو می جویی مرا اما، به هر بزمی نمی آیی ز چشم من اگر پرسی، که مجنون تر ز مجنونم اگر زشت و اگر زیبا، تو لیلا تر ز لیلایی سخن با من بگو تا من ، بگویم از چه غمگینی نظر بر من فکن تا خود، بدانی در چه رؤیایی منم کاهی که با آهی، بلرزد دامن صبرم تویی سنگ و به طوفان ها شکیبایی شکیبایی
|
نظرات (0) |